وقتی فیس بوکم را برای اولین بار راه انداختم فرزند اولم را حامله بودم. تقریبا سه ماه بعد از اینکه در فیس بوک به بقیه جهان سلام کردم، پسرم هم به این دنیا سلام کرد و زندگی من و پدرش را برای همیشه عوض کرد.

Stuart Westmorland/Corbis
ما غرق خوشی از داشتن سپنتا، میخواستیم تمام لحظههای بزرگشدنش را ثبت کنیم. حرفه من عکاسی برای مراسم است. این را بگذارید کنار پدری که مهندس کامپیوتر است و خانوادههای بزرگی که در تمام دنیا پراکندهاند.
یکی از عموهای سپنتا در استرالیا زندگی میکند. عمه اش در سوئد است. خواهر خود من هم در کانادا زندگی میکند. سپنتا اولین نوه خانواده پدریاش بود و عموها و عمههایش، در کنار خانواده من، از دیدن عکسهایش سیر نمیشدند. اگر یک روز عکسی از سپنتا روی فیس بوکم نمیگذاشتم، شب عمه اش زنگ میزد که سهم امروز ما را بده!
یسنا هم چهار سال بعد از سپنتا بدنیا آمد و خالهاش در همان بیمارستان برایش حساب اینستاگرام راه انداخت!
اگر موقع بزرگ شدن ما، عکاسی یک امر لوکس بود که شاید سالی یکی دو بار برای اهالی خانه اتفاق میافتاد یا در زمان جشن تولدهایمان کسی زحمت رفتن خرید حلقه فیلم و بعد هم ظاهر شدنش را میکشید، حالا دیگر دست همه ما یک دوربین حرفهای است.
کیفیت دوربینهای تلفنها الان خیلی بهتر از دوربین حرفهای زمان دانشجویی من است. طبیعی است که بخواهیم از آنها استفاده کنیم.
راستش من تا همین هفته قبل حتی به مسئله عکسهای بچههایم در فیس بوک و اینستاگرام و وایبر و تلگرام و لاین فکر هم نمیکردم. پیش خودم فکر می کردم همه آلبومها را خصوصی کرده ام و فقط دوستانمان میتوانند عکسها را ببیند. همه چیز تحت کنترل است.
اما هفته پیش سپنتا- که طبق معمول سرش را توی تبلت پدرش کرده بود- گفت مامان این عکسم را دوست ندارم. این را دیلیت کن.
اول خندیدم و پیش خودم گفتم حالا یکی باید اداهای این را جمع و جور کند. اما جلوی خودم را گرفتم و گفتم کدام مامان جون؟ عکس را به من نشان داد. عکسی بود که شاید مربوط به زمان دو سالگیاش بود. توی یک تشت آب نشسته بود و معلوم نبود دارد گریه میکند یا میخندد.
احتمالا به نظر من یا پدرش (نمیدانم کداممان این عکس را گرفته بودیم و بعد هم توی فیس بوک گذاشته بودیم) خنده دار یا بامزه بود. گفتم باشه مامان. شب دیلیت میکنم. گفت نه. الان دیلیت کن.
راستش نمیخواستم عکس را برای همیشه پاک کنم. یک بار با همسرم حرف این را زده بودیم که عکسهای بچهها را – هر چقدر هم که کج و کوله باشند- هیچ وقت پاک نکنیم. میدانستیم آنها هم خاطره میشوند. این عکس هم به نظر من ایرادی نداشت. اما عکس سپنتا بود.
همین لحظه به همه درسهای دانشگاهیام درباره رابطه سوژه و عکاس فکر کردم و در مورد اینکه حق عکس با چه کسی است. با عکاس است یا با سوژه. یا اینکه آیا من به عنوان یک عکاس حق دارم از سوژهای که خودش نمیخواهد عکاسی کنم؟ اما اگر در شرایطی باشیم که نتوان از سوژه اجازه خواست چه؟ سالها بود که به اخلاق عکاسی فکر نکرده بودم. کار من بیشتر عکاسی از مجالس و افراد بود که خب خود آدمها میخواهند عکسشان گرفته شود.
اما ما الان از عکاسی از آن کودک گرسنه که لاشخورها منتظر مرگش هستند حرف نمیزنیم. از کودکی که برهنه از ترس بمب در حال فرار در خیابان است حرف نمیزنیم. از دردسری که ممکن است عکاسی از عشاق جوانی که یواشکی همدیگر را در پارک میبوسند درست شود هم حرف نمیزنیم. از پسر کوچک من حرف میزنیم که احتمالا فقط از اینکه توی یک عکس لخت توی تشت آب نشسته خجالت کشیده است.
اما واقعیت این است که عکس، عکس اوست. عکس بدن او است که من یا پدرش فقط ثبتش کردهایم. آیا اجازه اینکار را داشتیم؟ ممکن است. اجازه انتشار آن را چطور؟ چقدر میشود به تنظیمات وب سایتهایی مثل فیس بوک یا اینستاگرام اعتماد کرد و عکسها را خصوصی نگاه داشت؟ آیا همانطور که سپنتا میتواند برود صفحات فیس بوک من و پدرش را ببیند آیا بچههای خاله و دایی و عموهایش نمیروند؟ آیا سپنتا از اینکه همه عکسهای او را -که به نظر ما با مزه میرسد اما ممکن است بعدا باعث تمسخر او توسط بقیه شود- راضی است؟
به سپنتا گفتم چون این صفحه فیس بوک بابا است، باید بابا بیاید خانه و از او اجازه بگیریم که یک عکس را پاک کنیم. خودم میدانستم که اگر سپنتا کمی بزرگتر بود میتوانست بگوید که آیا مگر شما از من اجازه گرفتید که عکسم را اینجا گذاشتید. اما خوشبختانه چیزی نگفت. گفتم اما میتوانیم یک کار دیگر بکنیم. بیا برویم توی فیس بوک من و ببین کدام عکسها را دوست نداری. آنها را برمیداریم.
فکر کردم شب باید بشینم و مفصل با همسرم در این خصوص صحبت کنم. کلاسهای درس دانشگاه، جایی به من بازگشت که اصلا فکرش را هم نمیکردم.